شب نشین

روزنگاری و ...

شب نشین

روزنگاری و ...

تو خوش باش ...

ماییم و غم دوری جانانه ، تو خوش باش

ماییم و دلی خسته و دیوانه ، تو خوش باش

ای با همه همدم چو نسیم خوش امید

ماییم و غزلهای غریبانه ، تو خوش باش

آن خسته ترین مرد بماند که چون عشق

با مردم دنیا شده بیگانه ، تو خوش باش

مرگ است که روشنگر زیبایی مرد است

مردیم ولی سرخوش و مستانه ، تو خوش باش

بنیاد تغافل کده آباد ولی ما

عمریست مقیمیم به ویرانه ، تو خوش باش

خمخانه تهی نیست ز عشاق بلاکش

ما درد کشانیم به میخانه ، تو خوش باش

ای نرگس عاشق که رضایت به تو دادیم

چون فصل وصال است دلیرانه ، تو خوش باش

شمع دل ما ذکرتو می گفت به خورشید

ماییم و غزلتابش رندانه، تو خوش باش

گر گفت کسی قافیه ی شعر تو گویم :

 (( مایـیــــــــم و همیــــــن شعـــــر صمیمـــــانــه ،تــــــوخـــوشبــاش ))

 

اراتمند دلهای زلال شما

x H – A x

کرج – فروردین 87

من از نسل بهارانم تو این را خوب می دانی . . .

تو رفتی و دل من ماند و یک دنیا پریشانی

غروب یک جهان نی زار در دل مانده می دانی ؟

من از این ((بی تویی )) ها گر چه غمگین و پریشانم

یقین دارم تو هم از (( بی منی )) هایت پشیمانی

جدا از آفتاب چشمهای مهربان تو

هوای شعرهای من خزانی گشت و بارانی

نمی دانی چه حالی دارم اندر مهرگان عشق

خزان است و غروب و این دل و آن یاد روحانی

هنوز آیا به یادت مانده آن شعری که می خواندم ؛

(( من از نسل بهارانم تو این را خوب می دانی))

هوای یک افق پرواز روشن دارم و روزی

به اوج بی نهایت می پرم زین کنج ویرانی

همه رفتند و این دل خسته مرد ناشکیبا ماند

بگو آیا تو با این خسته خاطر مرد میمانی ؟!

 

اراتمند دلهای زلال شما

x H – A x

کرج – فروردین 87

حکایت دل ما ...

 

پیشکش همه بهانه های نازنینی که آغازمان کردند

یا لطیف !

ده سال پیش و یا شاید ده هزار سال- کسی چه می داند! دانه های پائیز زده دلمان که طعم سیاهی خاک را در دلهره مبهم چشیده بود ، نگاه روشن معلمی مهربان را بهانه آفتاب دید و روییدن را تپید . خانه مان خاک بود ، اما عاشق آسمان بودیم و آفتاب ، و تشنه زلال جاری آب . سالها سبز صداقت را در درون پروردیم تا در هوای مهر آغاز را پوست بترکانیم و به قامت اوج قد بکشیم ، آری ریشه در خاک داریم و سر به آسمان که آفتاب مرادمان است .

این همه سال با هم آمدیم و برآمدیم ، دل هم را نواختیم ، در آتش نگاه هم گداختیم خانه دل از بیگانه پرداختیم و با دستان و چشمان هم از غزل آشیانه ساختیم ، در زیر باران این همه نعمت خدا ، سپاس و ستایش او را قامت افراشتیم و آزادگی را ایستادیم و نیفتادیم .

هوا برای رستن خوب نبود ، هیچ گاه خوب نبوده است . خشونت تند بادها شاخه هامان را شکست ، اما چه باک " ریشه " داشتیم .گاه دستی رنگ نامحرمی گرفت و تنه نهال یادمان را به یادگاری تلخ خراشید و جان ساده مان مزه شرنگ رنگارنگی را چشید ، گاه یکی مان ذکر "یا لطیف " را فراموش کرد و کم لطفی کرد . گمان آن دیگری مان سبز ایمان را به قهوه ای شک آلود . گاه خود سایه روشن دروغ را نگریختیم و تن به غفلت سپردیم .

گاه حرمت دوستی را به اخمی ناگاه شکستیم و با کلمه ای تیره آئینه دلی را به لکه جراحتی خستیم . گاه یکی نیامدن را پا سفت کرد و دیگری راهی دیگر گزید .آنکه ماند سکون را به ما نشان داد و آنکه ران دیگری رفت نیاشگری را به ما آموخت که " هر کجا هست خدایا به سلامت دارش " و اینگونه شد که منت دار همه زخمها شدیم و حرمتشان را پاس داشتیم و حالا به اوج نرسیده ایم اما هنوز دلی عاشق اوج را به سینه می پروریم .

 

ده سال یا ده هزار سال- کسی چه می داند !!!

 

اراتمند دلهای زلال شما

x H – A x

کرج – فروردین 87