غروب یک جهان نی زار در دل مانده می دانی ؟
من از این ((بی تویی )) ها گر چه غمگین و پریشانم
یقین دارم تو هم از (( بی منی )) هایت پشیمانی
جدا از آفتاب چشمهای مهربان تو
هوای شعرهای من خزانی گشت و بارانی
نمی دانی چه حالی دارم اندر مهرگان عشق
خزان است و غروب و این دل و آن یاد روحانی
هنوز آیا به یادت مانده آن شعری که می خواندم ؛
(( من از نسل بهارانم تو این را خوب می دانی))
هوای یک افق پرواز روشن دارم و روزی
به اوج بی نهایت می پرم زین کنج ویرانی
همه رفتند و این دل خسته مرد ناشکیبا ماند
بگو آیا تو با این خسته خاطر مرد میمانی ؟!
اراتمند دلهای زلال شما
x H – A x
کرج – فروردین 87